ای یار کجایی که به دیدار بیایم فارغ شوم ازهر کس وهرکاربیایم هردر بزنم تاکه شوم لایق دیدار هرچند که افسرده وبیمار؛بیایم ازسربپردعادت خوابیدن وخوردن هشیار-نه چون خفته-که بیداربیایم ازعاقبت کارنپرسم که چگونه است گرسربرود هم به سردار؛ بیایم برسربکشم چادر عشقت همه عمرم بی خود زخود ومست ؛نه هشیار بیایم من چشم ببندم که نبینم همگان را راهم بدهی زود به دربار بیایم درراکه ببندی تو به رویم کنم اصرار ازپنجره یا از سر دیوار بیایم درپیش اگرکوه واگر دشت وبیابان باشد من سرگشته ی بس زار بیایم
سرای سالمندان درآن آیینه ی پیرشکسته نگاهش پرزحسرت روح خسته خودم را دیدم وفردای خودرا غمی از حسرتش بردل نشسته زدل آهی کشید ازدرددنیا ازآن دلگیر جا ی تنگ وبسته مگر این غیر فرداهای من بود.؟ به او گفتم بگوید از گذشته ولی جز آه او چیزی ندیدم دردل را به روی غیر بسته سکوتش سخت سنگین بودوگویا به عکس قاب کهنه خیره گشته چروک دست وپیشانیش میگفت امید از زنده بودن هم گسسته خداوندا چگونه زیست باید؟ که درپایان نباشم دل شکسته عبور ما چه سان باشد از این راه؟ رها از بند غم باشیم ورسته
حال دل خداونداچه حالست این که من دارم گهی غافل زاطرافم گه هشیارم گهی غمگین غمگینم گهی شاداب گهی در خواب هم گویی که بیدارم گهی روشن ضمیر من زانوارت گهی گویی زتاریکی شب تارم دلم گاهی لبا لب از امیدی است گهی نومید نومیداست دل زارم گهی شاکی زبیماری وتقدیرم زمانی سجده ی شکرش به جا آرم گهی ترسان زخوف آتش قهرم گهی یارب به دل مشتاق دیدارم گهی خاموش وسردم همچوخاکستر گهی چون شعله ی سوزنده ی نارم گه از پرواز پروانه شوم نالان گهی چون سنگ بی درکم چو دیوارم گهی حیران حیرانم پشیمانم و سرگردان به دور خود چو پرگارم خداوندا مرا توخود ثباتی ده کزین حالم چو اعدامی سر دارم
پنهان شده در بوی گلی فصل بهاران ای مهر توشدتعبیه در قطره ی باران شد زنده دوباره گل وریحان وشقایق هر قطره ی باران شد مسیحای گیاهان همراه نسیمی گل نشکفته ی باغی مادام صفای چمن وجوی کناران ای جلوه ی رویت رخ گلهای بهاری در محشرگل راز رخت گشته نمایان هرچند که تازه است نسیم خوش اسفند یا خیس شدن زیر عبور تر باران غافل زتوام خسته ی تکرار زمانه از صفر به صفر این سفر خاکی انسان یارب به دل سوخته ی من نظری کن باران به کویر دل من باز بباران شدتیره دلم بس که شده غرق تمننا بر چشم ودلم بارقه ی نور بتابان تو حسن ختامی به زمستان دل من یاد تو بهار دل من اوج زمستان هرگاه گشایم به سخن لب توهمانی
پژواک صدایم که نشیند به دل وجان
خسوف روزگار شاد باش ای دل که غم را رانده ام شب برو خورشیدرا من خوانده ام آنکه آغوشم کشید باشد امید آمده پیشم بماند بانوید گرچه پاییز است اما دل بهار باامیدم شد هوای لاله زار بعدازاین دیده مرا یاری کند هم زبان هم گوش همکاری کند ناامیدی رابرانم من زدل سوی کعبه میرود این آب وگل زنگ در را می زنم تم باز کن قصه را این بار تو آغاز کن روح من چون موم دردستان توست جان من تشنه ی آن بستان تست گوش را فرمان بده تا نشنود وین قدمها را بگو تا بشکند گو زبان الکن شود بی نام تو گو به چشمم باشدادردام تو گلستانی بشکفد از نام تو دانه ها باغند با ارشاد تو تو به جانها بذر مهر افشانده ای خاک آنرا نور خود تابانده ای من خطاهایم رسیده آسمان سوی تو میآیم ای مولای جان تودر توبه به رویم باز کن تو مرا با عرشیان دمساز کن نیستم اگر لایق با همرهان بنده ات را تو بده راهی نشان ای تمام آیه هایت نور ناب برخسوف روزگارم تو بتاب
|
About
به وبلاگ من خوش آمدید Archivesاسفند 1393آبان 1393 تير 1393 ارديبهشت 1393 آبان 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392 فروردين 1392 اسفند 1391 بهمن 1391 دی 1391 مهر 1391 مرداد 1391 تير 1391 خرداد 1391 ارديبهشت 1391 فروردين 1391 بهمن 1390 آبان 1390 مهر 1390 AuthorsمینامحمودیLinks
حسین بستام
LinkDump
کیت اگزوز ریموت دار برقی کاربران آنلاين:
بازدیدها :
Alternative content |